نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

دونه بستنی

یکی دو روز بعد از همون بی تابی شبانه که شدیداً باعث دلتنگیم شده بود تب اومد سراغ دختر کوچولوی دو ساله ی من و بعد از 4 روز دونه های قرمزی که با بیر حمی تمام، بدنش رو پر کرد دوباره راهی مطب دکترمون کرد، به تشخیص دکتر سرخجه ست و امروز دونه ها به مقدار زیادی کم رنگ شدن ولی پاهاش همچنان خارش دارن، شب عید مبعث باز هم شبی بود با بی خوابی و اشک ... الهی بمیرم برات نازنینم که از دست خارش این دونه ها بی تاب بودی، روز یکشنبه که درست روز جشن تولد دو سالگی دسته جمعی دوستان کوچولومون در تهران بود بردیمت دکتر و بعد از  تشخیص و دلگرمی که طی سه روز آینده برطرف میشه و چیز مهم نیست توی راه برگشت به خونه نمیدونم از دونه های خودت بود از چی بود که یاد...
30 خرداد 1391

دلتنگی

امروز از ساعت حدود سه صبح بيدارم، يعني در واقع نيمه بيدار، بابا بيشتر از من نياز به خواب داره چون شب قبل هم خوابش نبرده، دختر کوچولوي دو ساله نميدونم بد خواب شده، چي شده، بيدار شده و همش مي گه "بريم پيش باران"، ميگم ميريم خورشيد درآد ميريم، گريه مي کنه و باز تکرار مي کنه "بريم پيش باران" ... ماساژش ميدم، قصه ميگم، هر کاري به ذهن ناقصم ميرسه انجام ميدم اما از خواسته ش کوتاه نمياد، بهونه هاي جديد مياره "چراغ سفيده رو روشن کن" ... "نمي خوام بخوابم" ... "بابا نياد" و و و و .... خدا چقدر دلم ميخواد بخوايم، خواب رو دور مي کنم و شروع مي کنم قصه ي خاله سوسکه رو براش ميخونم(قصه ي اصلي رو به تازگي براش گفتم، اون خاله سوسکه ي من درآوردي نه)، &nb...
21 خرداد 1391

بابا

امروز یه دفعه یاد متن هایی افتادم که وقتی دختر خونه بودم روز پدر برای بابام می نوشتم و با یه هدیه کوچیک مثل کیف جیبی یا جوراب یا دفترچه یادداشت و کتاب همراهش می کردم و بهش کادو میدادم، بابای گلم هم دست نوشته مو لای قرآنش نگه میداشت و اون کادو رو هم حتماً استفاده میکرد، چه روزای قشنگی بود ... دیگه مثل اون روزها دست به قلم نیستم، حیف ... از همه ی شوخی ها و طنز ها و کنایه ها که برای این روز درست می کنن که بگذریم، من خیلی این روز رو دوست دارم، با نیکا کادوی باباهامونو پیچیدیم، نیکا هم که عاشق کادو دادنه، با هم "بابا یوزت مبارک" خوندیم و کلی هورا کشیدیم البته پشت هر بابا یوزت مبارکی یه یوزت مبارک هم نصیب نی نی میشد(توی پست قبلی معرفیش کردم) برای...
13 خرداد 1391

دوستان همیشگی

یه سری دوست و رفیق داری که به نوعی عضو خانواده به حساب میان، نانسی که یار غارته و اولین عروسک زندگیت و بابایی با اسم فامیلی خودش اون رو صدا می زنه که من کلی می خندم، نانسی جدیداً به پایه ی دوربین وصل میشه از "دمبش" خرسی که از وقتی اومدیم این خونه و شیشه ی میز تلویزیون رو برداشتم به عنوان دکور توی میز تلویزیون خونه کرده البته به همراه هاپو که تو سرش میزنی جیغ میزنه و الاغی عزیز که خاله زهرا برات درست کرده و هر روز که نمیبینش میگی "الاغی عزیزم دلم برات تنگ شده" اینا جدیداً تا عصر میشه و موقع "ملتب" کردن خونه کنار دیوار ردیف میشن، عروسک تازه که اسمش رو عسل گذاشتم اما تو قبول نمیکنی و بهش میگی عروسک به جمع اینا پیوسته ... یه نی نی ک...
13 خرداد 1391

مارمولک

دایی امیر این بار برات یه مارمولک روی بازوت زده بود که خیلی توجه همه رو جلب میکرد و توی میوه فروشی هم فروشنده بهت گفت خالکوبی کردی و تو هم خندیدی ... با این عکسای نماز خوندنت با اون تاتو واقعاً یاد فیلم مارمولک میفتم ... یک بار دیگه هم برات عقاب زده بود و یه بارم ببر، آدم یاد دهه چهل میفته به خدا، از دست دایی امیر ... ...
11 خرداد 1391

عروسک تازه

از اول خرداد ساعت کاریم برگشته به زمان دو سال پیش، یعنی یک ساعت مرخصی شیر حذف شده، گرچه خیلی روزها توی این دو سال این اتفاق میفتاد که اون یک ساعت مرخصیم رو مجبور بودم بمونم و کارام رو انجام بدم اما حالا که دیگه نیست دلم براش تنگ شده، ولی خداییش کاش یه روزی مدیرامون بفهمن که اونهمه هزینه ای که بابت موندن کارمندا بعد از ساعت دو متقبل میشن خیلی بیشتر از بازدهی اوناست، بگذریم ... بعد از پست جشن تولد دوسالگیت فرصت نشد پستی بذارم تا امروز، این دو تا عکس رو روز بعد از جشنت با عروسکی که کادوی من بود گرفتی و تا دست میگیریش یاد باران می کنی و میگی "باران صداشو دوس نداره " (آخه مشابه همین رو به باران دادم که از آهنگش خوشش نیومد، یعنی یادم رفته بود بارا...
9 خرداد 1391

تولدت مبارک

جشن دومين سال تولدت رو خونه ي مامان جون(خودت ميگي خونه ي مامان جون نه آقا جون) گرفتيم، مثل آخر هفته ها يا مهموني نوروز خاله ها و دايي ها و مامان بزرگ هم بودن ... مامان جون زحمت شام رو کشيد و بقيه هم براي نصب تزيينات خيلي کمک کردن مخصوصاً خاله معصومه و رامين و امين ... اون روز سرکار بودم و ماشینمون هم صبح خراب شد، دنگ و فنگی داشتیم، من و تو با آزانس رفتیم خونه مامان جون و بابا هم راهی تعمیرگاه شد که شب برای آوردن کیک برسه ... خونه مامان جون خيلي وقت نيست رنگ شده سعي کردم تزيينات رو جوري درست کنم که اگه نشد به ديوار بزنيم هم باز بشه استفاده کرد، دلم ميخواست يه خونه داشتيم که براي تولدت همه جا رو تريين مي کردم و همه رو هم دعوت ... شب خيلي خو...
2 خرداد 1391
1